هیچ اندر هیچ



چراغها را من خاموش میکنم .زویا پیرزاد

 

به "کلاریس" عادت کرده بودم .اینکه یه زن حین روزمرگی تو ذهنش جنگ باشه رو خوب میفهمم.یا به قول نویسنده "دو ور ذهن" باهم حرف بزنن

من رمان ایرانی خون نبودم .هنوزم نیستم اما نیاز دارم به زنها و آدمهایی از جنس خودم .دورو اطرافش مثل من باشه 

وقتی کتاب ازدواج ناشیانه رو میخوندم باز با شخصیت زنش همذات پنداری میکردم،دردشو میفهمیدم اما جنس غم اون فرق میکنه .محیطش، نوع برخوردش ، خیلی متفاوته دورهمی های مشروب خوری و ماشین کادیلاکو خوندن کتابهای جک کرواک

اما کلاریس فرق میکنه .خواهرش آلیس چقدر برام آشناس .مادرش. امیل. آرتوش همه و همه

کلاریس یه زن خونه دار بود با دوتا دختر دوقلو و یه پسر همسرش آرتوش کاراکتر خودشو داره و شاید زیاد تو باغ مهربونیهای لفظی و حرف زدن و توجه به علائق کلاریس نداره تا وقتی که امیل وارد میشه برعکس آرتوش و کلاریس فکر میکنه این عشق دو نفره است 

حالا این کنار شخصیتهایی مثل آلیس که عاشق شوهره .مادر امیل المیرا سیمونیان .ویولت .نینا و. هستن

کتاب ضعیفه .شخصیتها ضیعیفن .نگارش ضعیفه .پرورش داستان ضعیفه 

اما من این حالو میفهمم 

به شدت هم میفهمم


از سال 2015 گودریدز رو شروع کردم و هر سال میلادی میتونیم تو گودریدز هدف بذاریم که چندتا کتاب بخونیم.سال گذشته اون تعداد رو باختم و امسال که یک ماه تا 2020 مونده در حال باختنم و میدونم اون عدد رو پر نمیکنم 

اون روزا که سر کار میرفتم و ارزو باهام بود تصمیم گرفتیم بریم کتابخونه و رفتیم اوائل خوب بود اما اونجا راه دور بود و نمیتونستیم بریم بیایم و یه مدت بعد کنسل شد و کتابها رو هم باید تو یه مدت محدود پس میدادیم و شرایط جوی و راه و کار جوری نبود که بتونیم این کتابخونی رو ادامه بدیم 

اگر خاطرم باشه کتابهایی که گرفتم مسیر کمربندی موش کتابخوان اما خشم و هیاهو بود که از بین اینا فقط همون موش کتابخوان رو تا انتها خوندم 

مسبر کمربندی رو اصلا نخوندم فکر کنم شخصیت اصلیش مریض بود و من شرایط روحیم بخاطر سربازی ب به شدت داغون بود و اصلا حوصله ی عم نداشتم

خشم و هیاهو که ثقیل و سنگین بود و باز به دلیل حجم فکری بالا چطور میتونستم بخونمش .جریان سیال ذهن چه حرفا  

اما رو نصقه خوندم ولی موش کتابخوان رو تا اخر خوندم جلدش جالب بود و پر بود از جملات قصار و اون موقع تازه یه پیج زده بودم اینستا و هر شب جمله هاشو استوری میکردم 

الان که بیشتر فکر میکنم واقعا باید اون دفترچه رو بخرم و لیست کتابهایی که روزی باید بخرم رو توش مینویسم .موش کتابخوان حتما اول لیسته 

اصلا چرا قصه ی کتابخونی و کتابدوستیمو اینجا ننویسم 

من عاشق کناب بودم از بچگی حالا که به اون روزها نگاه میکنم انگار قرنها از اون زمان گذشنه و باورش برام سخته اون ادم من بودم 

دوران بچگی من عاشق کتاب بودم اما جز کتاب درسی و کتاب قصه چیزی عایدم نمیشد تابستونها علاوه بر دکمه بازی  عاشق کتاب بازی بودم .کتابهای قصه امو به صورت دایره ای میچیدمو از صبح شروع میکردم به خوندنشون .دروافع یه ارزو داشتم دوس داشتم کتابهام از چند صفحه بیشتر باشه.همونطور که میدونین کتاب قصه ی بچه ها بیش از 5 _6 صفحه نیست .من دلم یه کتابی میخواست که صد صفحه به بالا باشه قصه نباشه داستان باشه واسه همین کتاب قصه هامو میچسبوندم بهم و یه کتاب گنده درست میکردم یا روزای جمعه بعد دیدن برنامه کودک فیتیلیهlaugh به ترتیب روزهای و ترتیب اینه در هر روز سه زنگ داشتیم و هر زنگ چه درسی بود کتاب و دفترهامو رو هم میچیدم تا اونا رو بخونم این رویه ی من ؛این شخصیت از من تا دوم دبیرستان پا برجا بود و من یه ادم نمونه تو درس بودم معلما میومدن سر کلاس و اول چندتا سوال از من میپرسیدن بعد من مسئول پرسیدن از بقیه ی کلاس بودم .الان که فکرشو میکنم من چقدر عاااشق درس بودم .حالا بعد ها دلیل افت تحصیلی رو هم میشکافم (البته من هنوز هم نسبت به تمام همکلاسیهای دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان و یا حتی دوستای صمیمیم در درجه ی تاپی قرار دارم اما منظورم فاصله گرفتن از منی که باید من میبوده) فعلا برگردیم سر موضوع کتاب .مامان و بابام میدونستن من کتاب خیلی دوس دارم و هی برام کتاب قصه میخریدن ازشون ممنونم اما اون ها طبق سلیقه ی خودشون برام میخریدن .وای یاد لحظه ای افتادم که بابام اومد خونه با یه کتاب جودی ابوت تو دستش و دوتا مداد استدلر .بابام چقدر جوون بود .فک کنم تو این لحظه اشکهام سرازیر شده .

همه ی عمرم ارزوم این بود که تو زندگیم نگم ای کاش اما الان ای کاش ساختار هر لحظه از زندگیمه ای کاااش برمیگشتیم به اون لحظه هم من دختر بهتری براشون بودم هم اونا پدر مادر بهتری اما چاره چیه که زندگی ما رو به این سمت کشوند .

برای تولد نمیدونم چند سالگیم مامان بابام کتاب خریدن برام .اون موقع ها من عاشق تولد بازی بودم و از یه ماه قبل دونه دونه روزها رو میشمردم تا کادو بگیرم اون موقع رو یادمه تو یه اتاق بودیم اتفاقی اومدم تو و دیدم مامانم یه کتاب کوچیک رو پشتش قایم کرد و من دیدم صفحات کتاب زیاده خودمو زدم به اون راه که ندیدم اما دیده بودمو ته دلم ذوق و شیون که صاحب یه داستان شدم 

اون موقع که اینترنت نبود و من اصلا نمیدونستم چه داستانهایی تو کل دنیا وجود داره متناسب سن من باشه .و عضو کتابخونه هم نمیشد که بشم به همون دلیلی که هیچی نشد که بشه 

روز تولدم رسید کاغذ کادو رو دریدم و دیدم یه کتاب جک توش جا خوش کرده د لبخند رو لبم خشکید ولی برای اینکه مامان بابام ناراحت نشن خودمو هیجان زده نشون دادم 

در حقیقت این داستان تولدم تکرار شد سالها بعدم بابام برام دوتا کتاب خرید با صفحات زیاد و من در پوست خود نمیگنجیدم که بالاخره من رمان میخونم اما اون دوتا هم 61 داستان کوتاه برای نوجوانان در اومد و باز ناکام موندم 

حتی این اتفاق تو سیزده بدر یک سال تفاق افتاد و من خودم تو یه نمایشگاه کتاب مسئول خرید بودم و مامان بابام بهم اجازه دادن خودم یه کتاب بردارم و این دفعه ی اولم بود و من کلی جلدا رو بالا پایین کردم یه کتاب برداشتم به اسم الهه خورشید د اون هم داستاهای کوتاه از اب در اومد البته این یکی کمی بهتر بود درواقع واقعا داستان کوتاه بود مثل اون یکی حکایت نبود 

من تو به یاد اوردن زمان این خاطره ها مشکل دارم و نمیدونم تو هرکدوم چندساله بودم یا کدوم یکی اول اتفاق افتاده فقط حدودی میدونم واسه همین قاطی تعریف میکنم 

موارد بعدی از اشتیاقات من در امر کتابخوانی تو مدرسه اس در ابتدایی یه بار معلممون برای بچه ها کتاب اورد که بخرن من یه کتاب برداشتم در مورد یه حانواده ی افریقای که یه عقاب زخمی رو نگه میدارن و بعد پرش میدن قیمت این کتابه دویست تومن بود و میدونم که مامانم پول نداد تا بخرمش پس دادم

یه کتاب دیگه هم از این موارد در مورد سنگها بود که قیمتش 700 تومن بود و من اوردم خونه حتی اون موقع ها یه وسواس واشنم که یه کاری که هیجان زده بودم براش باید تو شرایط قشنگ انجام میشد مثلا در این مورد من موهامو شونه کردم یه صندلی اوردم گذاشتم جلوی نلویزیون با چادر مامان واسه خودم ساری درست کردم .از لحاظ زمانی این یکی مورد با سریال مسافری از هند همراه بود که من هی با چادر واس خودم ساری میساختم؛یادمه کتاب یه زائده داشت و من هی از مامانم میپرسیدم پولشو میدی ؟ اگه میدی ببرم زائده رو .هی میگفت نه این چیه ببر پس بده و یادمه سر شام بودن برای بار اخر پرسیدم و گفت باشه بهت میدیم و من اون زائده رو بریدم اما فردا پولو نداد و من پسش دادم 

یادم نمیاد این کتاب در مورد سنگ بود یا اون کتاب در مورد عقاب که مامانم گفت ببر پس بده بگو اینو قبلا داشتم حواسم نبود!!!منم بچه بودم عقل نداشتم فکر کردم دلیل خوبیه و رفتم همینو گفنم‌ و یادمه معلمه یه جوزی نگاه میکرد و الان که فکر میکنم میدونم چقدر ضایع شدمو نمیدونم 

دریچه ای که من با کتابها اشنا شدم‌ نمیدونم تو چه مراسمی بود شاید تولدم بود بازم که یه کتاب اطلاعات عمومی نیلوفرانه کادو گرفتم و یه قسمت داشت به اسم ادبیات و در مورد نویسنده ها و سبک ها و اثارشون نوشته شده بود حتی انتهای اون بخش در مورد اثار ادبی بزرگ جهان بود و کتابایی که شاهکاران با اسم نویسنده و کشورش نوشته شده بود و من به خودم میگفتم یه روزی حتما این کتابها رو میخونم 

این یکی واقعه زمانش یادمه دوم راهنمایی بودم نمایشگه کتاب تو مدرسه بود ادنموقع پول تو جیبی داشتم و وسط زنگ بل هیجان پریدم و یه کتااب خریدم؛ شهر ناپدیدان !

هری پاتر اوج قصه ی غم انگیز منه اون سالها هری پاتر خیلی معروف بود و تاره اومده بود اونجایی که الان کامپیوتری وا شده  ، یه کتاب فروشی بود یا یه لوازم التحریر ؛دقیق یادم نیست اما میدونم جلوی ویترینش یه میز گرد بود و روش کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه بود.اگه سیر بیرون اومدن جلدها رو بدونیم این جز اولین ها نبود و من به شدت عاشقش بودم که بخرمش چندین و چند بار به مامانم و اینا گفتم .

من تو هر سطحی یه دختر تو زندگیم بود که عاشقش بودم اول فریماه بعد زینب بعد فرنیا !!! اون دوران زینب بود که باباش کتاب فروشی داشت یه بار که یه جورایی خسته کرده بودمشون که برام بخرن رفتم مغازه ی باباش و گفتم هری پاتر دارین؟ اوه که من حتی نمیدونستم کتابها رو کجا میفروشن .در واقع تفاوت لوازم التحریر و کتاب فروشی و کتاب درسی فروشی رو نمیدونستم تا دانشگاه !!!در واقع بابای زینب کتاب درسی میفروخت !!!!

هیچ وقت من به هری پاتر نرسیدم 

مورد بعدی در مورد دایی خدا بیامرزمه .کلا با این ادم در دوران حیاتش رابطه ی خوبی نداشتم در واقع اون مشکلات خودشو داشت .داییم کلی کتاب داشت ازون قدیمیا ،چاپهای سال های سی و  چهل .این کتابا رو گذاشته بود خونه ی مامان بزرگم و من مانند گرگ گرسنه چشمم دنبال اون کتابها بود تا اینکه مامان بزرگم یه روز گفت بیا همشو ببر و من برای اولین بار با یه رمان و در رو شدم . از ویژگیهای مهم کتابها تو دهه ی سی و چهل جلدهای قشنگ بودن و من یادمه یه پلاستیک سیاه بزرگ پر از کتاب .سپبد دندان با قطع کوچک که عکس یه اسکیمو ی برفی روش بود .کتابهای عزیز نسین .اوای وحش  وو من با عزیز نسین شروع کردم و طنزهای قشنگشو خوندم داستانهایی که یادمه از اون کتابها یکی شوهر پری خانومه که پری خانوم یه زن ثروتمند بود که یه مرد عاشقش شد و باهم ازدواج کردن ولی مشکلاتشون شروع شد و مرد با اینکه خودش برای خودش موفقیتهایی فراهم کرد اما همیشه شوهر پری خانوم خطاب میشد و هیچ وقت خودش دیده نمیشد و این شد که با وجود عشقش به پری از هم جدا شدن تا اینکه هویت خودش رو پس بگیره و از این به بعد خودشو بابت کارهای خودش بیینن اما اوضاع نه تنها بهتر نشد بلکه از این به بعد صداش کردن شوهر سابق پری خانوم و یک کلمه بهش اضافه شده بود فکر کنم اخر ماجرا خودشو میکشه و بهش میگن مرحوم شوهر سابق پری خانوم که دو کلمه زیاد شده بود! البته نگاه میکنم شاید پری نبوده و نازی بوده!

به هرحال داستان بعدی که یادمه کارخونه ی بچه سازیه که مقامات  کشور  بعد از بازدید یه شهر خوب که از افتخاراتش این بود که در هردقیقه یه محصول از کارخونه خارج میشه قرار شده از یه شهر دیگه بازدید کنن و شهردار شهر دومیخودشو به هر دری میزنه که کم نیاره و شهر خوب نشون بده اما در زمانی که مقامات داشتن با ماشین میموندن تو این شهر قطار از ریل خارج شد و خود به دکل برق و کلا برق منطقه قطع شد و تو اون قطار یه زن حامله هم بود و که با این اتفاق دردش شروع شد و داستان کشمکش بعد این اتفاق تا بدو ورود مقاماته که لحظه ای که میرسن زنه میزاد جلوشون و شهر دار میگه راستش میخواستیم نشون بدیم تو شهر ما هم هر دقیقه یه بچه از این کارخونه در میاد

laugh

حالا که چونه ام گرم شده داستان بعدی: داستان بعدی در مورد چندتا جوونه که شهر فرنگی خریدن و میرن محله به محله و عکس میزارن تو دستگاه و یه پولی در میارن .اونا یه چند سری عکس دارن که متناسب با مردم اون محله و مخاطباشون عکس میزارن تو جایگاه .اونا شنیده بودن که تو یه روستا تو یه قهوه خونه پیرمردا جمع میشن و همشون مذهبی ان .پس یه دسته عکس از مکه و جاهای مذهبی اماده میکنن که برن یه پولی در بیارن .مبرن تو قهوه خونه و ازشون میخوان بیان پشت چشمی و عکسها رو میذاره تو دستگاه اما این بین یه اشتباه پیش میاد و عکسهای مذهبی با یه سری عکسهای مستهجن عوض میشه laugh اونی که مسئول مرشد گری بوده شروع میکنه به داستان گفتن ای اقایون ببینین قربون خونه ی خدا بشم این عکس فلان حرمه و. در حالی که اونا داشتن عای و میدین laughخلاصه اون پلاستیک سیاه پر از کتاب منو با خیلی چیزا اشنا کرد .یکی از اون کتابها پولینا بود وقتی که پولینا سوار قطار میره ییلاق و اونجا نین بهترین دوستش میشه !

اما به دلیل رابطه ی معیوب خانوادگیم داییم شاکی شد چرا دادی به اونا و باید پس بیاره و مامان چندتا کتاب برداشت و باز به دلیا نا اگاهی در مورد اینکه چه کتابهایی به درد میخورن و اولویت ادبی دارن باعث شد کتره ای!انتخاب کنیم 

و حاصلش شد کتابهایی مثل مروارید جان اشتاین بکامه رسان مبارز-کودک نیل-اعجاز خوراکیها و 

اونچیزی که شد و باعث جدی شدنم شدیکی قبولی دانشگاه بود که دستمو باز گذاشت و بعدی فوران اینترنت 

اره یادمه گوشیهای اندروید قابلیت خوندن پی دی اف داشتن و قبلترها سیستم جاوا که بود باز یه سری کتاب توی ایران پی دی اف بود که متناسب با جاوا طراحی شده بود 

من یه نوکیا کشویی داشتمlaughو تونستم بااون کتاب قلعه ی حیوانات و دو جلد سینوهه رو بخونم!!!اره دو جلد سینوهه 

تا ساعتها از گذشت شب مینشستم و سینوهه رو تد گوشی میخوندم الان که فکرشو میکنم چطوری تونستم یادمه بعد تموم کردنش یه هفته چشم درد داشتم اما می ارزید یه هرچیزی می ارززید 


practical magic 

زیاد نفهمیدم هدف داستان دقیقا چیه ،عشق ترس ،فانتزی ،بچه ها!

.!.اســــپــــــــــــویــــــــــــل.!.

کلا یه داستان بامزه بود از یه خانواده ی جادوگر ک سالهای دور یکی از ن این خانواد نفرینی به جا گذاشت که هر زنی که تو این خانواده عاشق بشه تا یه مدت شاده و بعد همسرش رو از دست میده این نفرین انقر پا برجا میمونه تا میرسه به سالی و جیلین 

جیلین و سالی و دوتا خواهرن که پدرشون بر اثر اون نفرین مرد و مادرشون هم تاب نیاورد و اونم مرد و اینا در کنار خاله هاشون بزرگ شدن و خاله هاشون از عشق براشون گفتن جیلین بی پروا تر بود و دوس داشت بره دنبال عشق  و یه روز از خونه میزنه بیرون و با مردای زیادی آشنا میشه 

 

در مقابل سالی میگفت عشق واقعی وجود نداره و تو بچگی یه طلسم درست کرد از یه مرد با مشخصه های عجیب و رویایش به این امید که این عشق واقعی اصلا وجود نداره

 

 

اون زندگی معمولی میخواست ویه خانواده همین میشه که عاشق میشه و دوتا بچه میاره اما شوهرش گرفتار نفرین میشه و میمیره

جیلین تو دردسر میفته دوس پسرش عاشقش میشه و چون روانی بوده میخواد بهش داغ بزنه سالی صدای جیلین رو از دوردست ها میشنوه و به کمکش میره اما دوس پسر جیلین کشته میشه و  اینبار هر دوشون تو دردسر میفتن و سعی میکنن مایک انجلوف رو با جادوی سیاه زنده کنن که باز باعث دردسرشون میشه اونو تو حیاط خونه چال میکنن  اما روحش دست از سرشون بر نمیداره و میخواد جیلین رو با خودش ببره 

حالا این مابین یه کاراگاهی هم میاد که رو مرگ انجلو تحقیق کنه که تهش معلوم میشه همون مرد رویاهای سالیه 

انجلوف میخواد روح جیلین رو تسخیر کنه که به کمک کاراگاهه از بین میره اما جیلین کاملا نجات پیدا نکرده 

تو تمام این مدت مردم دهکده زیاد این خانواده رو دوس نداشتن و از اونا میترسیدن و جادوگرای بدجنس خطابشون میکردن اما سالی و خاله ها تصمیمم میگرن با کمک اونا ظلسمو بشکنن این میشه که با حلقه ی جارو دستیشون کمک اونا میان و در اخر هم سالی با بریدن دست خودش و جیلین و ایجاد پیوند خونی هم جیلین رو نجات میده هم ظلسم خاندانشو میشکنه 

مردمباهاشون خوب میشن و روز هالووین پریدنشونو تماشا میکنن

سالی هم با عشق رویاییش زندگی میکنه 

اون چیزی که باعث خوشم اومدن شد! فضای سالهای 1980بود 

پ.ن : دلیل اینکه قصه رو تعریف میکنم اینه که گودریدزمو نگاه کردم و  90% داستانها یادم نمیومد 


داره یه جورایی شکل میگیره نه؟چند شب پیش به این قسمت فکر میکردم و میدونستم که چیز بدرد بخوری توش نیست و فکر میکردم از کجا شروعش کنم و چیکار کنم اما مگه همینطوری چشه؟خودش نظم خودشو پیدا میکنه نه؟

Black swan

شاید باید عاشق سینمای ارونوفسکی بشم .قبلا فیلم سرچشمه رو دیدم و دوس داشتم ولی مادر و نه با اینکه تو هر لایه بارقه های هوشو میدیدم اما مادر نه!

حالا هم قوی سیاه .تصویر چرخش ها.صدای نقس ها .همش قشنگ بود از ابروهای ناتالی پورتمن و اون چهره ی ترسوش .توهماتش که خود وحشیش توی تنش گیر افتاده بود و باید رها میشد بدم میومد .اما از ائنجا که باید خودم برای خودم عریان باشم از خودم پرسیدم چرا و میدونم چون به من شباهت داره و ی من در یه من گیر کرده تمایل ویژهد ی من به کمال هم بی شباهت نیست 

همه چیز عالی بود اما لحظه ای که قوی سیاه رها شد باید شکوهمند تر و ستودنی تر میبود .من دوسش داشتم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها